صدای سکوت

یک کاغذ سفید را هر چقدر هم که سفید باشد کسی قاب نمی گیرد ،برای ماندگاری باید حرفی برای گفتن داشت...

صدای سکوت

یک کاغذ سفید را هر چقدر هم که سفید باشد کسی قاب نمی گیرد ،برای ماندگاری باید حرفی برای گفتن داشت...

سفرنامه 5

بعد از یه خورده وقت با سر و صدای بچه ها زا از خواب بیدار شدم...مثل اینکه رسیده بودیم...بعد از پیاده شدن و بازم خوندن نماز و مغرب و عشا وارد نمایشگاه شدیم...تو نمایشگاه تابلوهایی از دکتر چوران مدارک تحصیلی ایشون نسخه های خطی ایشون و ...وجود داشت...بعد از اینکه از نمایشگاه دیدن کردیم برامون به مدت 20 دقیقه فیلم گذاشتند...یکی گوشه هایی از گچونگی شهادت دکتر بود ویکی دیگه هم نامه ی یک دختر شهید به پدرش...نمی دونید این دختر با چه احساسی این نامه را می خوند...از چه چیزایی حرف زده بود...دوست دارم بگم اما واقعا وقت نمیشه...کاشکی میشد فیلمش را یه جوری به دست کسانی که می خوان میرسوندم...خب بعد از تماشا (بهتره بگم گوش دادن)به فیلم وقت برگشت به محل استراحت بود...این سری به بیمارستان صحرایی امام حسن رفتیم ...بعد از اینکه جامون معلوم شد تصمیم گرفتیم یک دوش بگیریم تا خستگی این دو روز از بدنمون در بره...ولی خب ای دل غافل نگو هنوز آبگرمکن ها وصل نشده بود و ما مجبور شدیم با آب یخه یخ دوش بگیریم...بعد از حمام رفتیم تو اتاق را یه کم بشینم...ای بابا این چیه دراه رو سقف راه میره مثل اینکه مارمولکه...مرضیه مواظب باش نیفته رو سرت...صدای جیغ همه جا را برداشت...کم چیزی نبود که مامولک بود داشتیم از ترس سکته میکردیم که دو تا از خائمین بیمارستان پیف پاف به دست اومدن ولی اون هم تاثیری نداشت آخر سر مرضیه مجبور شد بشری را بغل کنه وتا بشری با یه دسته جارو که نمیدونم از کجا آورد بزنه تو سر مارمولک بیپاره هیچی دیگه هنوز قضیه مارمولک ما تموم نشده بود که تو ساید اتاق هام مارمولک پیدا شد...هیچی خلاصه اون شب یک مامولک بازاری شده بود که بیا و ببنین...بعد از شام هم قرار بود هر کس که دوست داره تو مراسم زیارت عاشورا شرکت کنه که هم توفیق پیدا کردیم و تو این مراسم شرکت کردیم تو اتاقی که مراسم برگزار شد ماکتی از تابوت امام حسن ساخته بودند و دور تا دور دیوار ها را با کاغذ پوشونده بودند چون این جور که یکی از خادمین می گفتند وضعیت دیوارها خیلی هراب بوده و روی بعضی از قسمت های اون جای دست خونی شدا دیده میشده ولی خب مجبور بودند که روی اون را بپوشونند...بعد از اتمام زیارت عاشورا بیشتر بچه رفتند تقریبا 3 نفر موندیم در مورد شدا با دو تا از خادم ها صحبت میکردیم...دختر شهید یاسینی برامون صحبت کرد از باباش از اینکه که چند وقته حتی تو خواب هم باباشو ندیده...برامون گفت و ما هم میشنیدیم و اشک میریختیم فضای قشنگی بود نه اون شب بلکه تمام سفر پر از حالت های عرفانی و عاشقانه کاش میشد بازم میرفتم...خب بعد از صحبت های دختر شهید یاسینی بازم تعداد ما کمتر شد و به هفت هشت نفر رسید ...رو دیوار نامه ای به امام رمان و امام حسن نوشتیم و بعد از یه خورده رد و دل با تابوت امام حسن از اتاق اومدیم بیرون...ساعت تقریبا سه یا سه نیم نصف شب بود....رفتیم تو اتاق بخوابیم ولی جا نبود به خاطر همین من و هانیه و محدثه و نیکو تو راه رو خوابیدیم...


همچنان ادامه دارد ...
نظرات 6 + ارسال نظر
حامد سه‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 06:31 ب.ظ http://film2006.blogsky.com

سلام
وبلاگ قشنگه ایول ...
عیدتم پیشاپیش مبارک ‌!!!

ممنون لطف دارید...عید شما هم مبارک...(البته با تاخیر)

نقره ای چهارشنبه 1 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 01:01 ق.ظ

عیدت مبارک ... سال خوبی رو برات آرزو می کنم ... پر از خوبی ... پر از دانشگاه!!! پر از کنکور!!! پر از قبولی و بپر بالای شنگولانه!!!!

عید شما هم مبارک..منم آرزوی موفقیت برای همه به خصوص نقره ای عزیز را از خداوند طلب می کنم...

رفیعی سه‌شنبه 7 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 05:15 ب.ظ http://www.chemgirls.mihanblog.com

غریبه آشنا چهارشنبه 8 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 08:52 ق.ظ

سال نو مبارک

ببخش من هم نبودم ؛ یعنی بودم حوصله ی اینترنت رو نداشتم

فقط به خاطر وبلاگ تو اومدم ؛ که دیدم کامنت گذاشتی

ممنونم ؛ سال خوبی داشته باشی

ببخش کمی اعصابم به هم ریخته

میرم و بر میگردم

یا علی

خیلی ممنون که به وبلاگم البته بهتر بگم وبلاگ خودتون سر زدید...امیدوارم هر مشکلی که براتون پیش اومد وباعث شده که اعصابتون را مختل کنه برطرف بشه...بازم سر بزنید...

داداشی رضا چهارشنبه 8 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 05:17 ب.ظ http://www.ghamhayesarnevesht1.blogfa.com

یکی بود تو قصمون وفا نکرد ... رفت و پشت سرشم نگاه نکرد ... یکی بود زندگیشو هوس سوزوند ... آبروش رفت و دیگه اینجا نموند ... یکی بود یکی نبود و یک پری ... یه بغل عاشقی های سرسری ... کی بود اون که طاقت گریه نداشت ... عاشق هوس شد و تنهام گذاشت ... کی بود کی بود اون تو بودی ... کاشکی از اول نبودی


به منم سر عزیزم

ممنون از نظرتون...من به وبلاگ همه دوستان سر میزنم منتها یه مشکلی برای کامپیوترم پیش اومده که نمی دونم چرا اجازه نمی ده تو وبلاگ ها نظر بدم..به هر حالا از شما و همه دوستانی که به یادم هستندخیلی ممنونم...

هانیه چهارشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 12:51 ق.ظ

سلام خانوم همه ی خواتراتمون برام تکرار شد خیلی قشنگ بود

دستت درد نکنه که به صدای سکوت سر زدی...آره تمام خاطرات سفرمون با خوندن خاطرات زنده میشه...
راستی یادم باشه به خانم نمازی بگم خاطره را چی جوری نوشتی...(چشمک)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد