صدای سکوت

یک کاغذ سفید را هر چقدر هم که سفید باشد کسی قاب نمی گیرد ،برای ماندگاری باید حرفی برای گفتن داشت...

صدای سکوت

یک کاغذ سفید را هر چقدر هم که سفید باشد کسی قاب نمی گیرد ،برای ماندگاری باید حرفی برای گفتن داشت...

معبودا...

معبودم سکوتم را از صدای تنهاییم بدان ..

 نمیخوانم و نمیگویم چون درونم هیچ بوده

و تو آمدی

برایم قصه هایی از عشق سراییدی

 و به من قصه باران آموختی میدانی قصه باران قصه شستن غمهاست

 و درون انسانها پر از غم و تنهایی است

 ونگاهم به باران تو افتاد و ناگهان تمام تنهاییم را فراموش کردم

و به تو و داشتن تو میبالم

 تنهاتر از یک برگ با باد شادیها محجورم درآبهای سرور آور تابستان آرام میرانم

برگشت پیش خدا

سلام.......
میدونی وقتی خدا داشت بدرقه ات می کرد بهت چی گفت ؟جایی که میری مردمی داره که می شکننت نکنه غصه بخوری من همه جا باهاتم . تو تنها نیستی . توکوله بارت عشق میزارم که بگذری، قلب میزارم که جا بدی، اشک میدم که همراهیت کنه، ومرگ که بدونی برمیگردی پیشم...

خدایا...

خدایا، در هیچ کدام از لحظات لذتبخش زندگی به یادت نبودم وتنها وقتی که به بن بست میرسیدم تو را یاد میکردم .حال تنها تو هستی که در کنار منی .الهی مرا در سخت ترین لحظات زندگی به خود وا مگذار

 

عشق

سلام برای تو می نویسم . تویی که مرا با عشق خویش خلق کردی .تویی که پرواز به من آموختی بدون بالی برای گشودن . پر پرواز به من دادی بی آنکه خویش بر بال هایم بنشینی و اوج گرفتنم را به نظاره روی. خلقم کردی از هیچ ولی دوباره ویرانم کن که خود طاقت ویران کردن ندارم . بی تو هیچم و تو می دانی. تو می دانی وجودم را بر وجودت بنا نمودی و چه قصر سست بنیادی . قصری که تو بر دریاچه ی هوس ساختی و من بردشت نام آور عشق. تو ندانستی چه می کنی با قلب یخ زده ی من ومن می دانستم طریق دل بستن را.می سرودم عشق را بی آن که بدانم قافیه را .می کشیدم پروانه را بر بوم گونه هایت بی آن که بدانم شمع چیست.دیگر گل را باور ندارم . نمی توانم آسمان را باور کنم.رفتی.... سفرت به خیر...
 
شب بخیر...

و عاشق...

باد بوی عشق را لابه لای شاخه های بید دمیده بود ، قناری که تازه از قفس رهیده بود صدای عشق را لابه لای برگ گلی شنیده بود ، و تنها عاشق بود که بی توجه به عشق زیر درخت تنهایی خود لمیده بود...