صدای سکوت

یک کاغذ سفید را هر چقدر هم که سفید باشد کسی قاب نمی گیرد ،برای ماندگاری باید حرفی برای گفتن داشت...

صدای سکوت

یک کاغذ سفید را هر چقدر هم که سفید باشد کسی قاب نمی گیرد ،برای ماندگاری باید حرفی برای گفتن داشت...

دلتنگم...

هوای نبودنت سخت دلگیر است...

دلگیر است و این دل بی شکیب...

آه...آه که نبودنت چه طولانی شده و صبر من چه کوتاه...

ببین...ببین که دستانم را رو به آسمان بلند کرده ام و برای آمدنت دعا می کنم...

باور کن که دلتنگم...دلتنگ تو...دلتنگ خویش...

بی تو خویشتن خویش را گم کرده ام...

بازآ...

بازآ و گو که تا همیشه خواهی بود...



پ.ن:

خدایا! یه کار کن کارامون درست بشه...

ما داریم تلاشمون را میکنیم تا الان هم با مهربونیت خیلی شرمنده مون کردی بازم چشمون به همین لطف خودته...

بازم مثل همیشه توکل میکنیم به خودت...


الا بذکر الله تطمئن القلوب...

برام هیچ حسی شبیه تو نیست           کنار تو درگیر آرامشم
همین از تمام جهان کافیه                    همین که کنارت نفس میکشم
برام هیچ حسی شبیه تو نیست           تو پایان هر جستجوی منی
تماشای تو عین آرامشه                      تو زیباترین آرزوی منی
منو از این عذاب رها نمیکنی                کنارمی به من نگاه نمیکنی
تمام قلب تو به من نمیرسه                 همین که فکرمی برای من بسه
از این عادت باتو بودن هنوز                   ببین لحظه لحظم کنارت خوشه
همین عادت با تو بودن یه روز                اگه بی تو باشم منو میکشه
یه وقتایی انقدر حالم بده                     که میپرسم از هر کسی حالتو  

یه روزایی حس میکنم پشت من           همه شهر میگرده دنبال تو

پ.ن:  

پرنده ای در سینه ام بیقرار است...گویا هوایی شده و بی قرار حرم زیبای توست...هوای پرواز به سر دارد... یاری اش کن... 

 

پ.ن: 

خدایا! به اعتبار گفته خودته که اومدم دنبال آرامشی که در یادته ...

همه امیدم!امیدم را نا امید نکنی!

سردرد...

برای خستگی،برای دلتنگی،گاهی وقتا اصلا نیاز به بهانه نیست... 

بعضی وقتا در اوج شادی هم آدم دلش میگیره...  

پ.ن: 

نمیدونم این سردرد یه دفعه سر و کله اش از کجا پیدا شد!!! 

نیاز به خواب دارم،یه خواب عمیق و طولانی!

خودم...

خیلی دلم گرفته... خیلی...  

 

دلتنگ می شود این دلم گاهی خیلی ساده... 

 

تجدید خاطره...

بعد از چند وقت دوباره فرصتی شد که برم پارکی که بچگیم خیلی می رفتم...خب خیلی عوض شده بود درختاش و جای وسایل بازیهاشو خیلی چیزای دیگه ...داشتم فکر میکردم که چقدر تغییر کرده که دیدم خودم بیشتر از اون عوض شدم ...چه ظاهرم چه رفتارم چه چیزای دیگه...فکر کردم که یه وقتی هم من مثه این بچه ها بودم و بی دغدغه تو پارک می چرخیدم...فکر کردم به اینکه چقدر حالا خودم را بی جهت درگیر کردم ... فکر کردم هنوز هم میشه همون کودکی بود که بی دغدغه و پاکه...

چقدر دلم برای فرار کردن از اون آب پاش فیش فیشیه،چرخونه وسطه چمنا تنگ شده...برای همه سادگی های دوران کودکی...

پ.ن:

امام صادق علیه السلام فرمودند:


وقتی که روز می شود، آن روز به انسان می گوید:

من روز جدیدی هستم، من گواه اعمال تواَم. در من کار خیر انجام بده که در روز قیامت، به نفع تو گواهی دهم، و بدان که بعد از گذشت من، هرگز مرا نخواهی دید.


وقتی شب فرا رسید، آن شب بـه انسان می گوید: (و اجنّه هـم می شنوند)، ای پسر آدم! من آفریده ی جدید هستم، من بر آن چه در من هست گواهی می دهم.

از وجود من بهره بگیر، چرا که اگر خوشید طلوع کند، دیگر به دنیا بر نمی گردم.

خلوت...

من! به بن بست نرسیدم، راهمو کج کردم…با تو مشکلی ندارم، با خودم لج کردم…

 

پ.ن: کاش بعضیا بفهمن که من نیاز دارم یه مدت برای خودم باشم تا بفهمم دردم چیه‼!

اخه یکی نیست بهشون بگه منی که خودم با خودم مشکل دارم و نمیتونم با خودم کنار بیام، چه توقعی دارن با اونا بگم و بخندم و هر چی گفتن کوتاه بیام‼!

اه… کلافه شدم ، خودم هم نمیدونم چرا اینقدر بی حال و بی انگیزه شدم‼!

تو این گیر و داره خود درگیری هام  باید آمد و شد های پی در پی دنباله عیدی را هم تحمل کنم‼!

اما واقعا دیگه توانایی ندارم ظاهرم را متفاوت از تشویش های درونی نشون بدم‼!

اصلا مثل سابق دیگه نمیتونم روی یه چیز متمرکز بشم و سریع کوچکترین چیزی کلافه ام میکنه‼!

از تفسیرهای دیگران از رفتارهام بیشتر کلافه میشم که به فلان دلیل و بهمان علته که اینقدر بدخلق شدی (یا پشت سرم بگن شده)‼! من نخوام شما برای من طبابت کنید کیو باید ببینم ؟‼! شما فقط یه مدت بذارید من برای خودم باشم تا ببینم چم هست همه چیز درست میشه فقط راحتم بذارید تا سنگام را با خودم وا بکنم؛ این بهترین کمکه…

خدا کنه این ضرب المثل که میگن: "سالی که نکوست از بهارش پیداست" صادق نباشه و گرنه خدا امسال من را به خیر کنه با این تفاسیر…





اللهم عجل لولیک الفرج...

دلم رهایی می خواهد
جایی میان "دستانت"



پ.ن:آقا جوون دلم برات تنگ شده... 
میدونم خیلی رنجوندمت...
میدونم همش توبه کردم و باز...
میدونم هر بار که گناهی میکردم انگار که نمک به روی زخمت می پاشیدم...
اما باور کن دوستت دارم...
باور کن جمعه که میشه همش منتظرم که بیایی...
آقا جون این انتظار خیلی طول کشیده بیا دیگه...

خیلی دوست دارم...

آخر، غربت هم اندازه ای دارد، صبر هم حدی دارد، غم هم... آه! چه بگویم از غم های بی کران تو ای پیشوای غریب!؟

گفتم: غریب؟ چه کنم که حروف، غیر از این توانی برای بیان حال تو ندارد؛ وگرنه کجا با یک کلمه می شود به عمق غربت تو رسید؟ حال تو را چه کسی جز خدای تو می داند؟ تو حتی در میان اهل خانه خود غریب بودی و نگاه غمگینت را حتی از همسرت می پوشاندی. دلت شده بود خانه دردهای نگفتنی. جز به خواهرت، به چه کسی می توانستی اعتماد کنی؛ آن گاه که ظرف طلب کردی برای فوران درد این سال ها؟

سال ها بود زهر در کام داشتی و دم برنمی آوردی.

سال ها بود به هر بهانه ای راه خانه مخفی مادر را پیش می گرفتی و زائر شبانه اش بودی، دردت را به خاک او که نمی گفتی، دیگر چه کسی می توانست مرهم زخم هایت باشد؟

سال ها بود حتی برای زیارت مزار جدت باید از ازدحام نگاه های مرموز و پرکینه ای عبور می کردی و خود می دانستی معنی آن نگاه ها را.

سال ها بود پشت صبر را به خاک رسانده بودی و طاقت برایت شده بود لهجه هر مصیبتی.

با این حال، هر که از هر کجا بی نصیب می ماند، راه خانه تو احاطه اش می کرد و ناگاه، خود را جلوی دروازه کرامت تو می دید و بی پروا طلب می کرد حاجتش را.

آخر می دانست کریمی و به این صفت از همه به جدت شبیه تری؛ حتی چهره نورانی ات، همه را مسافر روزهای خوش مدینه با رسول می کرد.

از کوچه که می گذشتی، هر کس به بهانه ای در مسیر راهت می ایستاد تا لحظه ای، جلوه ای از بهشت را در سیمای ملکوتی تو ببیند و تو با آن لبخند بی ریا و مهربانت به او سلام کنی؛ درست مثل جد بزرگوارت.

با این همه، تو در شهر خودت هم غریب بودی و در خانه ات و در میان دوستان.

حالا چگونه می شود این همه غربت را با یک کلمه تصویر کرد، امام مظلوم و غریب ما، امام حسن مجتبی علیه السلام .



پ.ن:همیشه دوستت داشتم...همیشه دلم برای غربتت برای قبر بی سنگ و بارگاهت می گیره... کاشکی منم بطلبی بیام...

ضعف...

از این روزمرگی خسته شدم!!!

از شنیدن و زدن حرف های تکراری...

از تکرار اشتباهات...

خداجون خسته شدم...                                                              



پ.ن: کاشکی اراده ام قوی تر بود... کاشکی این قدر زود خسته نمی شدم...

اسیری...

گفتم تویی بابای خوب و مهربان ؛ زد...  

گفتم که من چیزی نگفتم؛ بی امان زد... 

تاریک بود، چشمم که جایی را نمی دید؛ تا دید تنهایم، رسید و ناگهان زد...  

تا دستهای کوچکم روی سرم بود ، با ضربه ای محکم به ساق استخوان زد... 

قدّم فقط تا زیر زانویش می آمد ؛ از کینه اما تا نفس ، تا داشت جان ؛ زد... 


 


پ.ن: هنوز باورم نمیشه امسال قراره عاشورا و تاسوعا پیش صاحب عزاهای کربلا باشم...  

اونجا میخوام تو کوچه های شام چشم هام را ببندم و اسیری ها را ببنیم ... 

اون وقت میفهمم که داغ حضرت زینب در برابر مشکلات من واقعا هیچه... به خصوص این روزا که احساس شکستن  میکنم...