صدای سکوت

یک کاغذ سفید را هر چقدر هم که سفید باشد کسی قاب نمی گیرد ،برای ماندگاری باید حرفی برای گفتن داشت...

صدای سکوت

یک کاغذ سفید را هر چقدر هم که سفید باشد کسی قاب نمی گیرد ،برای ماندگاری باید حرفی برای گفتن داشت...

تمام شد...نقطه سر خط...

دلم را که از دست می دادم... نه، نه، خودم راکه از دست می دادم، خیال میکردم تمام دنیا را به دست خواهم آورد و تو مال من خواهی شد... اما چه زود فهمیدم که دیر شده است و چقدر دیر شده بود...دیگر نه خودم را داشتم، نه تو را و نه تمام دنیا را...همه چیز را از دست داده بودم، همه چیز... و چقدر دنبال تمام آن چیزهایی گشتم که گم کرده بودم اما دیگر یادم نمی آمدچه چیزهایی را گم کرده ام ... حالا مات و مبهوت و حیران نمی دانم سر از کجا دراورده ام و نمی دانم چه چیزی جای منی را که گم گشته ام گرفته است... بیا و ویران کن وجودم را ، آجرهای سنگی بی احساس را بردار و مرا از نو بساز ، زیر پایم سیمان بریز تا از جایم تکان نخورم ... جای چشمهایم آینه ای بگذار تا من کور شوم و تمام دنیا خودشان را ببینند... و آونگ ساعتی راپیدا کن و در دلم بگذار تا لحظه های باقیمانده عمرم را به لحظه های فراموش شده خاطراتم پیوند دهد... دستها، گوشها و لبانم را... فقط از پشت آینه ها جایی بگذار برای اشک ریختنم تا هیچکس گریه کردنم را نبیند و باز پتک بی اعتناییت را بردار و بر سرم بکوب ، بیل و کلنگ ات را بر دار و بشکن مرا ... نمی دانم ! این من نیستم ، بیا و مرا در هم شکن ... بیا و ... .

کاش...

چقدر عمر سفر کوتاه بود...چقدر غافل بودم...با خود می اندیشم که گمان روز حسرت چنین خواهد بود...

شهر به عزای حسین و یارانش نشسته...

باری دیگر محرم از راه میرسد...  

لباس های مشکی بر تن... 

شهر به عزای حسین و یارانش نشسته... 

غمی نهفته از سال های دور... 

چه سخت است درک غم زینب... 

چه سخت است... 

کاش زینب گونه و حسین گونه باشیم...کاش... 

کاش قلب هایمان دلیل این قیام را به خاطر داشته باشند... 

تکرار...

چه دنیای عجیبی داریم...تکرار و باز تکرار... 

در انتهای این مسیر کدامین کس در انتظار ایستاده؟!! 

جاده مرا به کدامین سو خواهد برد؟!! 

جاده مرا به این سو و آن سو خواهد برد یا من خود جاده را خواهم ساخت؟!! 

عاقبت چه خواهد شد تکرار یا از نو شروع خواهم کرد یا... 

باز هم تکرار واژه ها و سُرسُر بازی آنها در ذهنم... 

و باز هم.... 


 

اینا قسمت کوچیکی از چیزاییه که دارم بهشون فکر میکنم به دنبال جوابم براشون جوابی که برام قانع کننده باشه...

مدت هاست که در حال چیدن پازل تنهایی خود هستم اما دریغا که عمر را به بیهودگی گذراندم و اکنون چیزی ندارم ...هیچ چیز ...جز او که برای همه هست و همه برای او ...کاش کمی خود را برای ملاقات با یار آمده کرده بودم کاش...

نمی دانم که دیر است برای شروعی زیبا یا زود ولی یک چیز را می دانم اینکه او تنها کسی است که هرگز امیدم را نا امید نمی کند...با امیدم می خواهم قدم بردارم به سوی امید و به سوی او که یگانه یاور من بوده و است....